یادداشتی بر داستان بلند «جیرجیرک»، نوشتهی احمد غلامی
تبعیدِ خواننده به گذشته
نوشتن یادداشتی کوتاه بر داستانی بلند، به نظر دشوارتر از نوشتن متنی بلند بر داستانی کوتاه است. چه در یادداشت کوتاه، فرصتی برای اضافه -یا به اعتباری گزافه- گویی نیست و نویسنده باید بیشترین استفاده را از فضایی که در اختیار دارد ببرد. پس میرویم سر اصل مطلب.
1«جیرجیرک» احمد غلامی داستان بلندی است که از همان یکی دو صفحه آغازین، یک نکته را به خواننده یادآوری میکند؛ اینکه کتابی را در دست گرفته که فارغ از جنبههای بحث برانگیز ادبی، نویسندهاش یک ویژگی دارد و آن، به اصطلاح، جاذب و خوشخوان نویسی است. کم نباید باشند کسانی که چون نگارنده، «جیرجیرک» را گشودند و وقتی بستند که یک نفس تا پایانش را خوانده بودند. گذشته از اظهار نظرهای متفاوتی که پیرامون میزان اهمیت این ویژگی در داستان نویسی مطرح میشود باید بگویم که برای من در مقام یک خواننده حرفهای داستان، راحت و خوشخوان نویسی، اگر چه نه شرط کافی و نه حتی شرط لازم برای سعادت یک اثر داستانی است اما قطعا از ویژگیهای قابل ملاحظهای است که برقراری ارتباط با خوانندگان خاص و عام را برای نویسنده آسان میکند. خواه نویسنده مانند احمد غلامی وامدار روزنامهنگاری هم باشد و خوشخوان بودن اثرش با ژورنالیسم نسبتی داشته باشد، خواه نه.
2
در «جیرجیرک» سه روایت به موازات هم پیش میرود و در طول متن، گذر از یک روایت به روایتهای دیگر عمدتا با کاربری نویسنده از امکانات آرایهای زبان و با به کارگیری بیش از یک تداعی از یک عبارات زبانی صورت میگیرد. مثل تداعیهای متفاوتی که از توپ به عنوان توپ فوتبال و توپ جنگی در همان اوایل داستان به دست میدهد: «روی نرده سالن فوتسال نشسته بود که توپ خورد به سرش، سرش به دیوار خورد و روی زمین افتاد و جان به جانآفرین تسلیم کرد.» (ص 7) و در ادامه برای ورود به فضای جنگ: «روزی که از کنار ویرانهها میگذشتیم و توی خانههای فروریخته سرک میکشیدیم، میدیدیم که چگونه توپ میتواند رویاهای آدمی را فرو بریزد و نابود کند.» (ص7 و 8) یا استفادهای که در دو فضای فوتبال و بازجویی در امتداد یکدیگر از اصطلاح قهرمان میکند و همین طور بسیاری دیگر از موارد مشابه مثل کارکرد ترس در توصیفی که راوی از ترس خود از اسارت و ترس مسعود از مرگ در فضای جنگ به دست میدهد و در ادامه با عوض شدن فضا از جنگ به بازجویی، دیالوگ بازجو با یک سوال از راوی آغاز میشود: «میترسی؟» (ص 21)
3
در سه روایت موازی داستان، سه شخصیت در مقابل راوی قرار میگیرند؛ پدر یا همان «یدی زاگالو» در روایت نوجوانی و فوتبال، دوست همرزم در فضای جنگ و بازجو در فضای بازجویی. راوی سعی کرده است که از طریق دیالوگ پردازی میان خود (بابک) و هر کدام از آن آدمها روایت خود را از شخصیت آنها به دست دهد. شیوهای که دست کم در مورد شخصیت بازجو -به هر دلیلی- خوب از کار درنمیآید. حال آنکه ظرفیتهای بالقوه در شخصیت هر بازجوی فرضی به واسطه حضور توامان دو عنصر متضاد یعنی مقتضیات و وظایف حرفهای از یک سو و عواطف و احساسات شخصی از سوی دیگر، میتواند از آن یک شخصیت داستانی تمام عیار و قوی بسازد. نزدیکترین مصداق وطنی این مدعا را شاید بتوان در سینمای دهه اخیر ایران و فیلم «به رنگ ارغوان» ابراهیم حاتمیکیا دید. البته اگر مثل من هنوز «کفشهای شیطان را بپوش» نوشته احمد غلامی را نخوانده باشید.
4
عنصر زمان یک وجه از روایت ادبی است و در روایت داستانی این وجه نقشی ویژه هم مییابد. با این پیشفرض باید گفت که در داستان «جیرجیرک» با وجود توازی سه روایت، برخورد نویسنده با عنصر زمان محافظه کارانه است. چراکه نویسنده قطعیت روایت در زمان ماضی را به ریسکهای گستردن روایت به زمان حال ترجیح میدهد. «جیرجیرک» اگرچه در سه ساحت زمانی مختلف روایت میشود اما دامنه هیچ کدام از این سه روایت به زمان حال کشیده نمیشود. یعنی هم مبداء و هم مقصد هر سه روایت در زمان ماضی است و همین برای بلااستفاده ماندن ایدهها و ظرفیتهای بالقوه داستان کفایت میکند.
همچون بسیاری دیگر از نویسندگانی که با روایتهایی تماما جاری در زمان گذشته، خواننده را به قلمرو تاکنونی زمان تبعید میکنند به جای اینکه متن را به زمان حال احضار کنند، انگار احمد غلامی نیز ترجیح میدهد روایت داستانیاش ذیل زیست واقعیاش باشد و از خودآگاهی نویسنده و بالطبع خودآگاهی خواننده فراروی نکند. انگار تکلیف متن، پیش از اینکه به دست خواننده برسد، روشن شده است. از این روست که پس از خواندن «جیرجیرک» -که متن خوشخوانی هم هست و معمولا یک نفس خوانده میشود- چیزی برای درگیری ذهن خواننده باقی نمیماند. پس متن در همان گذشته نویسنده تمام میشود و به اکنون خواننده راه نمییابد و از رسیدن به ایدههایی که بالقوه در امتداد سه روایت داستان وجود دارد، باز میماند.
این یادداشت در شماره تیرماه ماهنامه تجربه منتشر شد.