گفتوگو با مهرداد فلاح
شاعر از فرط خودش داشت تلوتلو میخورد*
این گفتوگو ۲۷ و ۲۹ خرداد در دو شماره متوالی روزنامه شرق منتشر شد.
دور و بر سه دهه از عمر شاعریاش میگذرد. اما خودش اواسط دهه 70 و انتشار مجموعه شعر «چهار دهان و یک نگاه» را مبدای شاعری حرفهایاش میداند. نخستین کتاب مهرداد فلاح که 26 سال پیش منتشر شد، کار مشترکی بود با شاعر همولایتیاش جعفر خادم که «تعلیق/یادآوریها» نام داشت و دفتر نخست یعنی «تعلیق» شامل شعرهای فلاح بود. 9 سال بعد به سال 72 مجموعه دومش با عنوان «از این انتظار» چاپ شد. میگوید «شعرهای این دو کتاب مربوط به دورانی است که مهرداد فلاح هنوز شاعری حرفهای نشده است». «چهار دهان و یک نگاه» را به سال 76 منتشر کرد و دو کتاب دیگرش یعنی «دارم دوباره کلاغ میشوم» و «از خودم» نیز قبل از اینکه دهه 70 به پایان برسد انتشار یافتند. او مجموعهای به نام «بریم هواخوری» را یکی دو سالی است که آماده انتشار دارد. جدای از آن، شعرهایی همراه با رویکرد به سوی کارهای تصویری و گرافیکال نیز از این شاعر برای چاپ و نشر رسمی آماده است. این آثار که فلاح اصرار دارد آنها را ذیل عنوان «خواندیدنی» قرار دهد، در سالهای گذشته کمابیش در حوزه مجازی وب به علاقهمندان شعرهای جدید فارسی ارائه شده است. تازهترین نمونه از –به اصطلاح- خواندیدنیهای مهرداد فلاح، کاری است به اسم «خیابان ولیعصر» که اخیرا در وبگاه شخصیاش عرضه شده است. این شاعر گیلانی تبار در سال جاری وارد پنجاهمین سال زندگیاش شده است؛ اما به گواه چند سطر به یاد ماندنی از شعرهایش و نیز برخی از حرفهایی که در حوزه خصوصی معاشرات خود یا از تریبونهای رسمی زده، ظاهرا تصمیمی برای پیر شدن ندارد. گفتوگوی شرق را با شاعری میخوانید که روزی در شعری نوشت «گرچه یک پدرم، خیلی هم پسرم» و یک روز در گفتوگویی مطبوعاتی به صراحه یادآور شد که «شاعر، همیشه جوان میماند».
---
من با این اصطلاحِ «خواندیدنی» که شما در مورد شعرهایتان بر آن تاکید دارید یعنی با این کنش نامیدن، همان طور که با اصطلاحاتی مانند شنیدیداری، خواندیشنیدنی و ... برای انواعی از شعر، مساله دارم. ابتنای امر خوانش بر ضرورت دیدار خواننده با متن که به خودی خود چیز تازهای در شعر معاصر ما نیست.
سال ها پیش در کتاب "در بهترین انتظار" ، شعری کوتاه نوشته ام که به نظرم می توان آن را پاسخی فشرده ، ولی عمیق به این پرسش دانست . بگذار نخست شعر را با هم بخوانیم و بعد دنباله ی حرف مان را بگیریم : «و نام اگر نبود/ که بگنجانمت در آن/ چنان که مرا تو در جهان/ چه گونه تو را می خواندم؟/ چه گونه جهان را راه می بردم ؟/ اندیشه ای/ تصویری/ رویایی در ذهن». تو می دانی که کنش نام گذاری ، ذاتی ِ زبان و در اصل ذاتی ِ زندگی ِ انسانی ست . گیرم که نام قاب باشد ، آیا بی نام می توان از چیزی سخن گفت ؟ همین که می گوییم "شعر" ، خودش نام و قابی ست که پدیده ای بس گوناگون را در خودش محصور می کند . این جور که تو می گویی ، ما باید اصلن خود زبان را کنار بگذاریم و با ایما و اشاره حرف بزنیم ! نمی دانم تا چه حد با پرونده ی قطور بحث و نظر در باره ی شعر های سال های اخیرم ( خواندیدنی ) که در وبلاگم "هواخوری" هست ، آشنایی ؟ آن جا خواهی دید که من در گفت و گو های اولیه ای که در باره ی این گونه شعر با دوستان داشتم ، مخالف نام گذاری آن بودم ، ولی اصرار به حق برخی دوستان و هم چنین دقت و تامل بیشتر خودم در باب موضوع ، بر آنم داشت تا به این خواسته تن بدهم . با این که می دانستم نام مثل برچسبی که روی چیزی می چسبانیم ، در هر حال بیانگر نوعی پیش داوری در باره ی آن است ، این خطر را به گردن گرفتم. مساله این بود که یا می بایست قید بحث در باره ی این شعر را می زدیم یا این که برایش نام بامسمایی ابداع می کردیم ! این شد که من با کمک دوستانی که پی گیر خواندیدنی بودند ، پس از چند و چون بسیار ، سرانجام از ترکیب دو واژه ی خواندن و دیدن ، خواندیدنی را ساختم و جالب این که از دل این نام ، واژگان تازه ی دیگری هم زاده شد ؛ نظیر خوابینش ، خوابیننده ، خوابینشگر ، خوابینشگری و ... حتا مصدر نوزاده ی "خوابیدن" ، به معنای خواندن و دیدن ِ با هم !
از این تاکید بر نامگذاری آیا مخاطب حرفهای یک جورهایی به دغدغه ثبت شدن رسمی نزد شاعر نخواهد رسید؟ چرا گستره تعریفناپذیری مانند شعر را به یک نام فرو میکاهید؟ چرا مینامید؟
وقتی پدیده ی به واقع جدیدی هستی می گیرد ، زبان را هم به حرکت و تکاپو وا می دارد تا برای تبیین و توصیف آن پدیده ، واژگان و ترکیب های تازه ای بیافریند . به عبارتی ، بحث از خواندیدنی به کاتاگوری خاصی نیاز داشت و این نام گذاری ، گام اول در ایجاد این گاتاگوری بود. تو باید دقت کنی که همه ی این ماجرا ، پس از خلق دست کم 20 خواندیدنی شروع به اتفاق افتادن کرد و این طور نبود که من بخواهم برای جنینی که هنوز در پرده ی وهم و گمان نهان بود ، به اصطلاح سیسمونی جور کنم ! حتا اگر محدودیت ها و ایراد هایی که تو بر این کنش نام گذاری گرفته ای ، واقعیت و مبنایی داشته باشد ، شکی ندارم که سودمندی هایش بیش از عیوبش بوده . به گمانم اصل ِ کنش نام گذاری مشکلی ندارد . مشکل این است که بخواهیم نام های آشنا را مکرر کنیم و یا بر پدیده ای که ظاهر و باطنی کهنه و فرسوده دارد ، نام تازه ای بگذاریم و خلاصه این که برای کسب تمایز و تشخص دروغین در شعر ، بیهوده شلوغ کنیم . وقتی شما با شعری طرف باشی که هم قیافه اش متمایز از شعر پیش از خودش باشد و هم کارکرد های زیبایی شناختی اش از جنس و لونی دیگر ، اگر نخواهی و یا نتوانی نام مناسبی برایش برگزینی ، حقیقتن در حق خودت و شعرت ظلم کرده ای ! اگر هم من از این امر تن می زدم ، شک نکن کسانی دیگر می آمدند و برای این شعر ها نامی در نظر می گرفتند . چنین چیزی مسبوق به سابقه هم هست . قبل از این که من تردیدم را برای نام گذاری کنار بگذارم ، برخی دوستان با نام هایی چون "رنگاژه" و "نقاشعر" و ... عملن شروع به نام گذاری کرده بودند ! دلیلش هم این است که این شعر های من ، به واقع با کل شعر های قبلی ام تمایزاتی آشکار دارند .
کتاب «بریم هواخوری» به نوعی اوج کار شما به نظر میرسد. خودِ من شعری مثل«بُزنامه» را به شخصه بیش از سایر کارهای شما دوست دارم. خودتان هم این کتاب را اوج شاعری مهرداد فلاح میدانید؟
اگر دوره ی اول شعری ام را از سال 63 که کتاب اولم "تعلیق" در آمد ، در نظر بگیریم ، این مرحله با کتاب هنوز چاپ نشده ی "این خواب ِ پر از پرتگاه" - که تقریبن اغلب شعر هایش در نشریه های ادبی نیمه ی دوم دهه ی 60 منتشر شد و بسیاری از خوانندگان شعر ، مهرداد فلاح شاعر را با همان شعرها شناخته اند – ادامه می یابد و سپس با کتاب "در بهترین انتظار" که در آغاز دهه ی 70 در آمد ، به پایان می رسد . در بهترین انتظار ، اوج این مرحله از کارم به شمار می رود و برخی شعر های این دفتر ، سبب توجه و علاقه ی شاعران و نویسندگان و منتقدان مطرحی هم چون هوشنگ گلشیری به کارم شد. من در این کتاب ، هنوز به مفهوم فنی کلمه ، به تشخص و تفرد زبانی و بیانی نرسیده ام ، ولی با تکیه به زبانی تا حدی نزدیک به زبان محاوره و لحنی روایی و فضایی سرشار از کشف و شهود و نیز با فرم هایی قوام یافته و عینی ، توانستم مرحله ی مهارت آموزی اولیه را با موفقیت به پایان برسانم .
برداشتم این است که زندگی حرفه ای من در جایگاه یک شاعر ، با کتاب "چهار دهان و یک نگاه" که شروع مرحله ی دوم کاری ام هم هست ، کلید خورده . در مرحله ی نخست ، بیش از 70 درصد دستاورد شعری ام را می شود در سنت شعر فارسی بازیابی کرد ، ولی در کتاب چهار دهان و ... ، این نسبت به گمانم 50 – 50 باشد . در شعر های این مجموعه ، هم از نظر زبانی و هم به لحاظ بیانی ، اتفاق تازه ای در دستگاه زیبایی شناختی شعر می افتد که معطوف به جریان نوظهوری ست که دو سه سال بعد ، با عنوان شعر پیشرو دهه ی 70 نام گذاری شد . شعر های این دفتر را در نیمه ی اول آن دهه نوشتم و در انتهای همان دهه ( سال 74) ، مهم ترین تجربه ی شعری ام را برای افزودن چیزی منحصر به فرد و ارزشمند به سنت شعر فارسی ، در شعر بلند "چهار دهان و یک نگاه" انجام دادم و همین تجربه ی هیجان انگیز بود که کمکم کرد تا بلافاصله به نوشتن شعر های کتاب "دارم دوباره کلاغ می شوم" رو بیاورم . تنها در این کتاب بود که به آرزوی دیرینه ام برای رسیدن به شعری با کم ترین صناعات و شگرد های ادبی شناخته شده نزدیک شدم و شعر هایی آفریدم که که می شد آن ها را به گونه ای بخوانی که گویی داری با خودت حرف می زنی و در همان حال ، بتوانی بیشترین جنبه های وجود شناختی ، فرهنگی- اجتماعی و حتا سیاسی دوران را از طریق آن ها تجربه کنی . بنابراین ، من نقطه عطف مرحله ی دوم شعری ام را کتاب دارم دوباره کلاغ می شوم می دانم که تقریبن تمام شعر هایش خصلتی تجربی و سنت شکنانه دارد و شاید بی دلیل نبود که این کتاب در کنار سه چهار کتاب انگشت شمار دیگر در آن سال ها، توانست موجی گسترده در جامعه ی شعری ما در پی آورد و توجه فراوانی بر انگیزد ( بیشترین نقد و نظر در باره ی شعرم به همین کتاب مربوط می شود ) . شعر های بسیاری پس از این کتاب نوشته شد که به نوعی شگرد های زبانی و بیانی آن را باز تولید می کند . اما اوج کارم در این مرحله ، پس از عمیق تر و گسترده تر کردن این تجربه شعری در کتاب " از خودم" ، شعر های بلند کتاب "بریم هواخوری" ست که در واقع مرحله ی دوم کارم را به پایان هم می رساند . در شعر های بلندی نظیر "بزنامه" و "ارگ مجنون" ، من نه فقط دستگاه سبکی و زیبایی شناختی ام را کمال بخشیدم ، بلکه آن را به مرز ها و محدوده های ژنریک شعر کشاندم و همین تجربه ی مرزی بود که بعد ها کمکم کرد تا به شعر های گرافیکال اخیرم ( خواندیدنی ) برسم . تردیدی ندارم که با خواندیدنی، مرحله ی سوم شاعری مهرداد فلاح آغاز شده است. از آن جا که خواندیدنی جریان هزار ساله ی شعر سطری را قطع می کند و روال سنگ شده ی سطر اول و دوم و ... سطر آخر را به هم می زند ، می توان آن را انقلابی در شعر خودم ( امیدوارم حمل بر خودستایی نشود که از دید من ، شخص شاعر همان مولفی نیست که می نویسد و اصلن در حد یک واسطه ی البته لازم عمل می کند ... ) و حتا در تاریخ شعر فارسی و چه بسا شعر دنیا دانست . از طرفی ، چون خواندیدنی بلاواسطه از درون برخی شعر های همان کتاب "بریم هواخوری" بود که ظهور کرد ، این کتاب در چشمم دردانه ای درخشان می آید . مدعی ام تکنیک های روایی آفریده شده در شعر های بلند این کتاب ، حالا حالا ها می تواند هوش و حواس منتقدان شعری را به کار گیرد . به گمانم خیلی زود است که دستگاه نقد شعری ما بتواند این شعر ها را در خودش بگوارد و هضم کند!
نسبت دورههای شاعری با «سنت شعری» چه طور محاسبه میشود که نتایج اینقدر دقیق و به میزان درصد به دست میآید؟ حد سنت در شعر یک دوره را اصلا آیا میتوان تعیین کرد؟ آن هم با ذکر اعداد؟
بله ، این ها در حد حدس و گمان است و این عدد ها را نمی توان جدی گرفت ! منظورم کم و بیش است و این که هیچ شاعری نمی تواند ( هر قدر هم که نو گرا و سنت گریز باشد ) در مراحل اول کارش به سنت شعری پشت پا بزند . البته این را هم بگویم که چون شعر به زبان وابستگی دارد و زبان هم پدیده ای تاریخی و فرا شخصی ست ، به ناچار حتا در رادیکال ترین شعرها هم چیزی از سنت هست . بنابراین ، من خودم مایلم در حین نوشتن شعر ، کلن سنت شعری را از یاد ببرم تا بتوانم حضور ناخواسته ی آن ریشه ها را در شعرم هر چه کم رنگ تر کنم . با این حال و به گفته ی شاملو " ... و شاخه ها را از ریشه جدایی نبود !"
مفهومی که شما با عنوان آشنا و البته گسترده و کلی «سنت شعری» از آن یاد کردید، اساسا از نگاه شما چه مختصاتی دارد که بتوان به واسطه شرح آن مختصات، از سترونی ناشی از کلیت آن کاست و قدری جزئیتر و تبییناش کرد؟
به نظر من آن چه سنت شعر فارسی را شکل می دهد ، با آن چه تاریخ شعر فارسی را می سازد ، شباهت ها و تفاوت هایی دارد . در تاریخ شعر فارسی ، تمام شعر هایی که از هزاران سال پیش به این زبان نوشته شده ، می گنجد . در حالی که یک سنت شعری را فقط شعر ها و شاعران جریان ساز ، تاثیر گذار و پیشرو هر دوره در مجموع می سازند . هر آن چه از جنبه ی نگرشی و موضوعی و محتوایی در شعر های این شاعران آمده از یک سو و از سوی دیگر تمام صنایع ادبی و شگردهای شعری آفریده شده ، سنت شعر فارسی را می سازد . می بینید که این سنت چیز بدی نیست و بر عکس ، خیلی هم پر بار است . برای همین است که ما در تمام دوره ها همیشه شاعر زیاد داشته ایم ، ولی شاعرانی که مقلد نباشند و بتوانند چیزی به این سنت بیفزایند ، انگشت شمار بوده اند در هر عصری . برای سنت شکنی و در واقع ، ایجاد فاصله ی زیبایی شناختی با شعر پیش از خود ، بدیهی ست که من شاعر باید شناخت نسبتن درست و جامعی از سنت شعری خودم داشته باشم و چنین شناختی هم البته در طول زمان و به تدریج به دست می آید . در حالی که میل به نوآوری و سنت شکنی ، از همان اول که یک نفر شروع می کند به سیاه مشق نویسی ، می بایست در ذهن و جانش باشد . شاعر نونویس ، از یک طرف آفت این سنت شعری ست و از طرف دیگر آب حیات آن . برای این که وقتی یک شاعر جسور و خلاق چیز تازه ای پیش می نهد ، کاستی ها و محدودیت های پیش از این پنهان مانده شعر استادانش را برملا می کند و این است که می گویم آفت و آب حیات است برای این که با بر طرف کردن این محدودیت ها و کاستی ها ، باعث بقا و تداوم همان سنت شعری می شود . فقط تصور کنید اگر نیمایی ظهور نمی کرد ، الان وضع شعر و شاعری ما چه گونه می بود .
اما برای این که حرفم را راجع به سنت شعری روشن کنم، بد نیست مثالی بزنم . شما اگر شعر نیما را فی المثل با شعر حافظ مقایسه کنید ، به نتایج خیلی جالبی می رسید . این ها هر دو شاعران صاحب سبک و انقلابی به حساب می آیند . البته انقلابی بودن حافظ یک جور های دیگری ست نسبت به نیما . حافظ سنت شعری پیش از خودش را دگرگون نمی کند ، بلکه به آن غنا و عمق کم نظیری می بخشد و به لحاظ جمال شناختی به اوجش میرساند . دایره ی واژگانی حافظ چندان تفاوتی با مثلن دایره ی واژگانی سعدی ندارد و حتا تکنیک هایش هم مشابه است؛ منتها ظرافت خاصی در کاربرد این تکنیک ها توسط حافظ هست که در خیلی های دیگر به چشم نمی خورد. بزرگی حافظ در این است که اغلب آن شگردها را در شعرش چنان کامل می کند که به نام او ثبت می شود . در حالی که شعر نیما از این نظر چیز کاملن متفاوتی است . با شعر نیما نوعی گسست نگرشی در روند شعر فارسی ایجاد می شود که نتیجه اش تغییر قیافه ی شعر فارسی به شکلی بی سابقه است. واژههای به کار رفته در شعر نیما ( به ویژه در دوره ی آخر کارش ) 90 درصدش تازه است . البته اگر نپرسی که به این یکی عدد دقیق –این بار در مورد نیما- چهطور رسیدهام. [میخندد]. این یعنی نیما توانسته هم در حوزه نگاه و هم در قلمرو تکنیکال ، شعرش را از سنت شعر فارسی متمایز کند.
اما پایداری و وامداریاش از سنت شعری ما را که نمیتوانیم منکر شویم. میتوانیم؟
هر شاعر مهم و تاثیر گذاری ناچار است چیزهایی را در شعر پیش از خودش کنار بگذارد و چیز هایی به جای آن ها بگذارد . این کم و زیاد کردن را من اصل ِ کار خلاقه می دانم و با این معیار است اگر می گویم فلان شاعر و شعرش پیشرو هست یا نیست . حالا اگر شما بیایید و مثلن شعر مرا با شعر نیما یا شاملو و فروغ و رویایی و هر یک از شاعران پیش از من مقایسه کنید و در این مقایسه، متوجه شوید که من چه از نظر نگرشی و چه از نظر تکنیکی ، نکات تازه ای به کار آن ها علاوه نکرده ام ، حق دارید بگویید فلانی ادعای بی خودی دارد. ما دو سه نفر شاعر خلاق جوان ، در سال های نیمه دوم دهه ی 70 ، متوجه شدیم که بین شعر ما و شعر پیش از ما ، تفاوت های مهم محتوایی و فرمی وجود دارد و این شد که شروع کردیم از "گسست" حرف زدن و تبیین این تفاوت ها و بر این اساس بود که من از تغییر نسل سخن گفتم . با این حال ، همان جور که گفتم ، در همین تجربه های اخیرم هم ریشه هایی وجود دارد که البته من نه می خواهم پنهانش کنم و نه می توانم . این ها چیزهایی ست که سنت شعری خود به خود تحمیل می کند . بدون چنین سنتی ، شاید امکان گفت و گو کلن منتفی شود و چیزی به نام نقد شعر افسانه ای بیش نباشد.
"ما دو سه نفر شاعر خلاق جوان" ! به کار گیری این عبارت قرار است نگاه ما را به ویژگیهای مشابه در شعر این دو سه نفر برساند یا این که خلاقیت و دامن زدن به گسست از شعر قبل از دهه 70 را صرفا از همین دو سه نفر ناشی میدانید؟
حالا شاید بشود این "دو سه نفر" را کرد "شش هفت نفر" ! اصل مطلب این است که نمی شود توقع داشت در یک برهه ی زمانی ده تا بیست ساله ، ده ها شاعر بزرگ و طراز اول ظهور کند . بله ، در شعر و من و این دو سه نفر ، افق مشترکی به چشم می خورد که حاصل زیست و محیط زیست مشترک ماست . از سویی ، مطمئنم که شعر من با شعر فلانی و بهمانی تفاوت های مهمی دارد . آشکار کردن این مشابهت ها و مغایرت ها ، کار منتقدان و تحلیل گران شعر امروز است . با این حال ، چون نقد شعر ما در تمام این دو سه دهه دچار خواب خرگوشی بوده ، چاره ای نبود جز این که ما شاعران پیشرو حودمان آستین بالا بزنیم . اگر می بینید من کم و بیش زیاد تن به مصاحبه و گفت و گو می دهم در باره ی شعر ، دلیلش همین است ؛ وگرنه این ها که برای من نان و آب نمی شود ! من که یادم نمی آید هیچ روزنامه و نشریه ای برای این همه وقتی که من گذاشته ام برای حرف زدن و نوشتن از شعر ، پشیزی ریخته باشد در جیبم . نکند تو و روزنامه ی شرق می خواهید سنت شکنی کنید !؟ باری ، انقلابی که در ارکان نگرشی و زیبایی شناختی شعر فارسی در سال های گذشته افتاد ، هرگز نمی توانست فقط به میل و خواست این و آن شاعر رخ داده باشد . این خواست زندگی بود که چنین تغییر و تحول دوران سازی را موجب شد . در این باره ، پیش از این ها هم سخن فراوان گفته ام و ترجیح می دهم تکرار نکنم بحث از زمینه های تاریخی ، اجتماعی و فرهنگی این دگرگونی را ، ولی تاکید می کنم که اگر به شعر های این تعداد شاعر انگشت شمار دقت کنید ، این دگرگونی و تحول را در شعر اینان بیشتر از شعر کسان دیگر می بینید . مضحک است اگر شاعری بیاید و ادعا کند که این انقلاب بنیادی ، امری تمامن خودآگاه و فردی بوده و مضحک تر این که بخواهد سکه ی تمام این ماجرا را به نام خودش بزند .
به نظر می رسد که پیش از شما هم کسانی چه در شعر جهان و چه شعر فارسی، طبع خود را در زمینه رفتار با ابزارهای بصری در شعر آزمودهاند. زندهیاد طاهره صفارزاده یکی از وطنیهاست. گیوم آپولینر هم مصداق خارجی این مدعاست که به جای خیابان، کانسپتش را باران از کار در آورده است. این طور نیست یعنی؟
بله ، خروج از نظام شعر سطری و یا به عبارتی ، نوشتن و کتابت شعر در نرم غیر عادی ، سابقه ی درازی دارد . اما آن چه خواندیدنی را از تمام نمونه های دیگر ، نظیر شعر مشجر و کانکریت و کالیگرام و نقاشی – شعر و عکس – شعر و ... جدا می کند، در این واقعیت مهم نهفته است که آن تجربه ها اغلب معطوف به تزیین شعری بوده که در روال شعر سطری تولید شده بوده . ما که در هنر خطاطی خودمان با انواع و اقسام شعر نویسی های زیبا آشنا هستیم . چیزی که در خواندیدنی اهمیت دارد ، زبان زاد بودن فرم های گرافیکال است که قابل انطباق با موضوع های بیرونی نیست . اگر هم گاه تشابهی هست ، باز به خواست درونی شعر بر می گردد . به علاوه ، فرم های دیداری خواندیدنی چیزی از هستی شعر را در خودش دارد که اگر آن را از شعر (و بخش کلامی اش ) جدا بکنیم ، هستی کار تقلیل می یابد.
تمام ارزش زیبایی شناختی خواندیدنی به آن است که نظام مستبد شعر سطری را از بین می برد و اختیار خوابینش را به خوابیننده می دهد که از هر کجای کار دلش خواست بیاغازد و تازه در هر مواجهه ، می تواند این مسیر را به گونه ای دیگر و از ایستگاهی تازه از سر بگیرد . روایت در خواندیدنی از نو تعریف می شود ؛ هم چنان که فیزیک کلمه و کارکرد بصری اش . خواندیدنی نقش صفحه را به صحنه ارتقا می دهد و کلمه در آن ، نه فقط دالی بی جان که چیزی جاندار و ملموس است.
برخیها از حدود یک و نیم دهه قبل ، شروع کردند دامن زدن به بحثهایی مثل این که شعر ما روابط عمومی ندارد . برخی هم شعر جهان را دچار بحران میدانند . اما کم تر کسی ریشههای این وضعیت را در بحران چاپ و نشر و سیستم به شدت بیمار توزیع کتاب در کشور جستوجو کرده است. به این مدعیات چه طور پاسخ میدهید؟
اتفاقا من خودم جزو آن "کم تر کسان" بوده ام ! می توانم با افتخار بگویم که مهرداد فلاح ، از جمله اولین کسانی بوده که به بحران نشر و توزیع کتاب در کشور ما اشاره کرده و به ویژه به وضع اسفناک چاپ کتاب شعر و علی الخصوص شعر تجربی و رادیکال پرداخته است . سال 78 بود به گمانم که یادداشتی در روزنامه ی "صبح امروز" منشر کردم و نگاه غیر حرف ای و کاسبکارانه ی ناشران مان به شعر را به نقد کشیدم . بعد به گوشم رساندند که دوستان ناشر و از جمله آقای کیاییان ، از من ابراز دلخوری کرده اند ! اما چرا دلخور ؟ مگر دروغ گفته بودم ؟ بله ، می دانم که ناشران ما هم درگیر مشکلات عدیده ای هستن ، ولی در بیست سال گذشته بسیاری از همین "ناشران" ، خیلی هم چاق و چله شده اند ( گرچه مدام نق می زنند ! ) . من گفته بودم که کار نشر ، علاوه بر این کار کاری اقتصادی به حساب می آید ، کاری فرهنگی هم هست و ناشر نمی تواند دست روی دست بگذارد و یا چشم و گوش بسته تابع ذوق و سلیقه ی بازار باشد . تازه ، من به این بازاری که که می گویند ، شک دارم . وقتی کتاب شعر به صورتی حرفه ای چاپ نمی شود و بد تر از آن اصلن جایی در سیستم توزیع کتاب ندارد ، این دوستان از کجا پی برده اند که مثلن شعر خواننده ندارد !؟ شاید این صراحت و انتقاد های تند و تیز سبب شده است که من امروز و بعد از سی سال شعر نوشتن و حضور فعال در فضای ادبی کشور ، هنوز هم ناشر نداشته باشم و آخرین کتاب شعرم "بریم هواخوری" ، بیش از چهار سال روی دستم مانده باشد ! الان دو سال و نیم است که دو کتابم ( "و شاعر از آسمان به خیابان قدم گذاشت" که کتابی تحلیلی و نظری در باره ی شعر پیشرو دهه ی 70 است و گزینه شعرم به نام "شناسنامه های تازه می خواهند کلمات" ) در انتشارات نوید شیراز خاک می خورد . خوشبختانه هر دو تا مجوز هم گرفته اند!
این عبارت دهن پُر کُن «بحران شعر» چهطور؟ اصلا اعتقادی به آن دارید؟
اما این که به بحران شعر اعتقادی داشته باشیم یا نه ، این را نمی شود منکر شد که جایگاه و نقش اجتماعی شعر در دنیای امروز ، کم و بیش نامعلوم و مبهم است . در دنیای عمیقن مادی شده ای که در آن زندگی می کنیم ، به واقع معلوم نیست شعر چه کارکردی دارد . این برای من ِ شاعر هم نامشخص است . به قول اکتاویو پاز ، شعر و عشق در جامعه ی مدرن ، به ناچار "زیر زمینی" می شوند . البته شعر هرگز و در هیچ دوره ای هنری عام پسند نبوده ( اصلن مگر هنر عام پسند هم داریم !؟ ) ، ولی امروز چون بسیاری از کارکرد های جانبی شعر از آن سلب شده ، ارزش و اعتبار شعر فقط محدود به وجه هنری اش است و این امر احتمالن جمعیت مخاطبان شعر را از آن چه هم که بوده ، لاغر تر می کند . در دنیای رسانه ای امروز ، هنری که کارکرد های رسانه ای نداشته باشد ، طبعن به حاشیه رانده می شود . البته ، جایی ادعا کرده ام و الان هم تاکید می کنم : ملتی که با شاعرانش درست تا نکند ، واخورده و ذلیل خواهد شد و سرنوشت غمانگیزی دارد.
--------------
•عنوان گفت و گو سطری از شعر بلند «بُزنامه» از کتاب «بریم هواخوری» فلاح است.