شوهرم زنیکه‌ی عزادار

عزا، زنيكه‌ي‌ ابله‌ دوست‌ داشت‌ عزا بگيرد

دوستش‌ را نگه‌ دارد تا فردا

زير پوستش‌ تا پس‌ فردا جم‌ نخورد كسي‌/.

 

فكر من‌ از كلاه‌ تو بيرون‌ نرفت‌

به‌ قول‌ تو ابله‌

بر مي‌دارم‌ به‌ احترام‌ همه‌/.

 

اسم‌ شب‌ را به‌ هر كه‌ داده‌ ياد بگيرد برده‌ است‌ 

خودش‌ سرباز مي‌خواست‌ بگيرد

نعره‌ مي‌زند به‌ گوش‌ اجدادي‌ام‌

در خانوادگي‌ سرزمين‌ام‌

سرباز هميشه‌ خسته‌ است‌/.

 

پدر مي‌گفت‌...

/.

چرا دروغ‌؟! ماها كه‌ پدر نداشتيم‌،  لااقل‌ عزا را

لاعزا یا معاف‌ مي‌شدیم

/.

از اين‌ سابقه‌ ایستاده‌است

فالگوشي‌ نشسته‌‌ام‌

بازنشسته‌، نوبرم‌

هر جوابي‌ ـ مگر نه‌ اينكه‌ ـ ابلها نه‌ نيست‌...؟

فرزند اين‌ آسايشگاه‌، درش‌ باز مي‌شود، كمرش‌ به‌ سوگند مي‌خورد،مرخصم‌!

 /.

 

 آهسته خودش‌، شخصِ آهسته آهسته در خاموشي‌ مرده‌

 به‌ علت‌ فوت‌ هر كس‌ام‌ كه‌ باشد، بی‌کس هم

 سربازخانه‌ محال‌ است‌

 تعطيل‌ نمي‌شود

 /.

مي‌خواهم‌ با ادامه‌ي‌ پس‌ فردا

 حالا كه‌ با فرصت‌ كافي‌ مي‌گويي‌ چه‌ كنم‌؟

 روي‌ چشم‌ خودم:‌ تشييع‌

و جنازه‌ را زيرپوستي‌ اجرا مي‌كنم‌

 تا فردا اول‌ لاكاني‌ ـ 5/8 صبح‌

 كسي‌ را كه‌ در چشمت‌ عزا بگيري‌، اين‌ اتهام‌ را به‌ خودت‌ نگيري‌ مي‌فهمم‌

 /. 

«اين»جاي‌ كتمان‌، هر چه‌ خواستم‌ گم‌ شوم‌ نشد

 با سر دلسوزي‌ چه‌ كنم‌؟

 پدر در سنِ‌ ازدواج‌ به‌ سر مي‌برد، سرِ دلسوزي‌

زنيكه‌ي‌ ابله‌ مي‌خواست‌ بِهِش‌ مرتيكه‌ي‌ احمق‌ بگويم‌

 /.

بودي‌

 كه مي‌خواستي‌ زنده‌ زنده‌ باشم‌، بمانم

/.

 تو بودي كه هيچ‌

 به‌ شراكتم‌ با تو نمي‌رسد

 در فكر كلاه‌ عزاداري، جور كرده‌ام‌، يك‌ صندلي‌ خالي‌، براي‌ فردا، بايد بروم، مرخصي بگيرم

 تابستان هشتاد و یک