شعر
شوهرم زنیکهی عزادار
عزا، زنيكهي ابله دوست داشت عزا بگيرد
دوستش را نگه دارد تا فردا
زير پوستش تا پس فردا جم نخورد كسي/.
فكر من از كلاه تو بيرون نرفت
به قول تو ابله
بر ميدارم به احترام همه/.
اسم شب را به هر كه داده ياد بگيرد برده است
خودش سرباز ميخواست بگيرد
نعره ميزند به گوش اجداديام
در خانوادگي سرزمينام
سرباز هميشه خسته است/.
پدر ميگفت...
/.
چرا دروغ؟! ماها كه پدر نداشتيم، لااقل عزا را
لاعزا یا معاف ميشدیم
/.
از اين سابقه ایستادهاست
فالگوشي نشستهام
بازنشسته، نوبرم
هر جوابي ـ مگر نه اينكه ـ ابلها نه نيست...؟
فرزند اين آسايشگاه، درش باز ميشود، كمرش به سوگند ميخورد،مرخصم!
/.
آهسته خودش، شخصِ آهسته آهسته در خاموشي مرده
به علت فوت هر كسام كه باشد، بیکس هم
سربازخانه محال است
تعطيل نميشود
/.
ميخواهم با ادامهي پس فردا
حالا كه با فرصت كافي ميگويي چه كنم؟
روي چشم خودم: تشييع
و جنازه را زيرپوستي اجرا ميكنم
تا فردا اول لاكاني ـ 5/8 صبح
كسي را كه در چشمت عزا بگيري، اين اتهام را به خودت نگيري ميفهمم
/.
«اين»جاي كتمان، هر چه خواستم گم شوم نشد
با سر دلسوزي چه كنم؟
پدر در سنِ ازدواج به سر ميبرد، سرِ دلسوزي
زنيكهي ابله ميخواست بِهِش مرتيكهي احمق بگويم
/.
بودي
كه ميخواستي زنده زنده باشم، بمانم
/.
تو بودي كه هيچ
به شراكتم با تو نميرسد
در فكر كلاه عزاداري، جور كردهام، يك صندلي خالي، براي فردا، بايد بروم، مرخصي بگيرم
تابستان هشتاد و یک